ماجرا از آن جایی شروع شد که خواستم متنی بنویسم از این که دیگر نمیتوانم عشق را، وعاشقی را تجربه کنم. بعد مثل آن یارو که میخواست از همسایه اش نردبان قرض بگیرد، هی با خودم فکر کردم: الان من این یادداشت را مینویسم، بعد چند نفر میگویند «ما هم همین مشکل را داریم» و من میخواهم بهشان ثابت کنم که بدبختیهای هر انسان مختص خودش است و بهتر است بروند در ِ خانه خودشان مصیبتبازی کنند و …، آخر سر هم دعوایمان میشود، و همین شد که از خیر نوشتنش گذشتم! از خیر نوشتنش گذشته بودم و داشتم «چاه بابل» رضا قاسمی را میخواندم که رسیدم به این قسمت: «دردی هست که هرکسی نمیشناسدش: اینکه از فرط برخورداری، هیچ دیداری در تو آتشی برنیانگیزد و در ابتدای هر دیدار، انتهایش را مثل کف دست ببینی. آنوقت میگردی پی کسی که نیست، یا اگر باشد، آسان به چشم نمیآید، یا اگر آمد، مال تو نخواهد بود. آن وقت است که متوجه میشوی دیگر جوان نیستی و خیلی چیزها هست که نداری.» و به روزهای گذشته فکر میکنم: روزهایی که هنوز یاد داشتم چطور عاشق میشوند. این اغراق نیست؛ من دیگر واقعا نمیتوانم عشق را درک کنم. اینکه یک نفر را آنقدر بخواهیش که بشود نام ِ «عشق» بر آن گذاشت. و حتی یادم نمیآید آن زمانِ عاشقی، چه احساسی داشتم، و تمامش را مینویسم پای بچگی و نفهم بودن. و ضمن احترام (!) تمام آنان را که ادعای عشق دارند، کم فهمهای کمعقل وُ سال میدانم. بهتر آن بود که پس از جملاتِ رضا قاسمی، من سکوت میکردم.